صفت حالیه. درحالت شعله زدن. در حال اشتعال. شعله ور: آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش کآتش هرگز ندید کس که جهد از چنار. خاقانی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان میسوزم. سعدی
صفت حالیه. درحالت شعله زدن. در حال اشتعال. شعله ور: آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش کآتش هرگز ندید کس که جهد از چنار. خاقانی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان میسوزم. سعدی
زبانه زدن. مشتعل شدن. (فرهنگ فارسی معین). شعله ورشدن. مشتعل گشتن. برافروختن. روشن شدن: گر آتش سیاست تو شعله ای زند گردون از آن دخان شود اختر شرر شود. مسعودسعد. طرفه مدار اگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. آفتاب حسن او تا شعله زد ماه رخ در پرده پنهان میکند. سعدی. ، سوزاندن. شعله ور ساختن: هست از حجر و شجر دو آتش یک شعله زن و جهان برافروز. خاقانی. رشک اخگر شده اشک از تف نظارۀ ما شعله در بال سمندر زده فوارۀ ما. ظهوری (از آنندراج)
زبانه زدن. مشتعل شدن. (فرهنگ فارسی معین). شعله ورشدن. مشتعل گشتن. برافروختن. روشن شدن: گر آتش سیاست تو شعله ای زند گردون از آن دخان شود اختر شرر شود. مسعودسعد. طرفه مدار اگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. آفتاب حسن او تا شعله زد ماه رخ در پرده پنهان میکند. سعدی. ، سوزاندن. شعله ور ساختن: هست از حجر و شجر دو آتش یک شعله زن و جهان برافروز. خاقانی. رشک اخگر شده اشک از تف نظارۀ ما شعله در بال سمندر زده فوارۀ ما. ظهوری (از آنندراج)
دارای شعله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سوزناک. سوزان: بهوش باش دلا آه شعله ناک مکش کنون که ناوک او سینه را گلستان کرد. حکیم کاشانی (از آنندراج)
دارای شعله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سوزناک. سوزان: بهوش باش دلا آه شعله ناک مکش کنون که ناوک او سینه را گلستان کرد. حکیم کاشانی (از آنندراج)
لقب دختر شاهرخشاه پسر رضاقلی میرزا پسر نادرشاه و مادر محمدقلی میرزای ملک آرا. دومین فرزند فتحعلی شاه. (حاشیۀ سبک شناسی ج 3 ص 397) لقب شهربانو دخت یزدگرد همسر امام حسین بن علی علیه السلام و مادر حضرت زین العابدین سجاد (ع). (یادداشت مؤلف)
لقب دختر شاهرخشاه پسر رضاقلی میرزا پسر نادرشاه و مادر محمدقلی میرزای ملک آرا. دومین فرزند فتحعلی شاه. (حاشیۀ سبک شناسی ج 3 ص 397) لقب شهربانو دخت یزدگرد همسر امام حسین بن علی علیه السلام و مادر حضرت زین العابدین سجاد (ع). (یادداشت مؤلف)
فریادکنان. (ناظم الاطباء). غریوان: گرازان و چون شیر نعره زنان سمندش جهان و جهان را کنان. فردوسی. هر شب به سیر کویش از کوچۀ خرابات نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم. خاقانی. نیمشبی سیمبرم نیم مست نعره زنان آمد و در درشکست. عطار. عالمی را لقمه کرد و درکشید معده اش نعره زنان هل من مزید. مولوی. مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان ز این غنچه که از طرف چمنزار برآمد. سعدی. بلبل خوش الحان و دیگر مرغان بر آن بهزاردستان از نشاط نعره زنان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28). نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران می داری. حافظ. این تطاول که کشید از غم هجران بلبل تا سراپردۀ گل نعره زنان خواهد شد. حافظ
فریادکنان. (ناظم الاطباء). غریوان: گرازان و چون شیر نعره زنان سمندش جهان و جهان را کنان. فردوسی. هر شب به سیر کویش از کوچۀ خرابات نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم. خاقانی. نیمشبی سیمبرم نیم مست نعره زنان آمد و در درشکست. عطار. عالمی را لقمه کرد و درکشید معده اش نعره زنان هل من مزید. مولوی. مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان ز این غنچه که از طرف چمنزار برآمد. سعدی. بلبل خوش الحان و دیگر مرغان بر آن بهزاردستان از نشاط نعره زنان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28). نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران می داری. حافظ. این تطاول که کشید از غم هجران بلبل تا سراپردۀ گل نعره زنان خواهد شد. حافظ
در حال معلق زدن. در حال رقص و بازی و شادمانی: دوش معلق زنان کبوتر دولت آمد و اقبال نامه زیر پر آورد. خاقانی. چو هندوی بازیگر گرم خیز معلق زنان هندوی تیغ تیز. نظامی. دوش میگفت جانم کی سپهر معظّم بس معلق زنانی شعله ها اندر اشکم. مولوی (کلیات شمس). و رجوع به معلق زدن شود
در حال معلق زدن. در حال رقص و بازی و شادمانی: دوش معلق زنان کبوتر دولت آمد و اقبال نامه زیر پر آورد. خاقانی. چو هندوی بازیگر گرم خیز معلق زنان هندوی تیغ تیز. نظامی. دوش میگفت جانم کی سپهر معظّم بس معلق زنانی شعله ها اندر اشکم. مولوی (کلیات شمس). و رجوع به معلق زدن شود
در حالت شهقه زدن. نعره زنان. صیحه زنان: بعد از آن اشعریان بحضرت رسول آمدند شهقه زنان و رجزگویان بدین عبارت: غداً نلقی الاحبه محمداً و حزبه. (تاریخ قم ص 274)
در حالت شهقه زدن. نعره زنان. صیحه زنان: بعد از آن اشعریان بحضرت رسول آمدند شهقه زنان و رجزگویان بدین عبارت: غداً نلقی الاحبه محمداً و حزبه. (تاریخ قم ص 274)
ویله کنان فرود آمد از تخت و یله کنان زنان بر سر موی و رخ را کنان (فردوسی شاهنامه) جمع نعره زن، در حال نعره زدن: (قطران)، . . نعره زنان و اشتلم کنان اسب می تاخت
ویله کنان فرود آمد از تخت و یله کنان زنان بر سر موی و رخ را کنان (فردوسی شاهنامه) جمع نعره زن، در حال نعره زدن: (قطران)، . . نعره زنان و اشتلم کنان اسب می تاخت